گلچین متن قصه شب برای بچه ها 2 تا 6 ساله (کوتاه و دلنشین)
به گزارش مجله استخدام جدید، در این روزگار، والدین ترجیح می دهند به جای اینکه کودکشان را در آغوش بگیرند و برایش قصه بگویند تا به خواب برود، او را بعد از تماشای کارتون مورد علاقه اش به رختخواب بفرستند. با این حال بسیار مهم است که والدین هر شب زمانی را به فعالیت قصه گویی برای بچه ها اختصاص دهند؛ بنابراین در این مقاله 4 قصه شب برای بچه ها ارائه می کنیم تا از همین امشب این فعالیت را با فرزندتان شروع کنید.
با ما همراه باشید و با تورهای چین از شگفت انگیزترین کشور دنیا دیدن کنید بر روی دیوار چین سلفی بگیرید، از قصر ممنوعه دیدن کنید و در خیابان شانگهای پیشرفته ترین آسیا قدم بزنید.
4 متن قصه شب برای بچه ها
1. قصه شب بچه هاه تمیزی چه خوبه!
قصه های شب برای بچه ها
یک روز کلاغ کوچولو روی شاخه درختی نشسته بود که یک دفعه دید کلاغ خال خالی ناراحت روی شاخه یک درخت دیگر نشسته است. کلاغ کوچولو پر زد و رفت پهلویش و پرسید: چی شده خال خالی جون؟ چرا این قدر ناراحتی؟ خال خالی با ناراحتی سرش را تکان داد و گفت: آخه دوست خوبم، من یادم رفته به مامانم بگم منو ببره سلمونی کلاغ ها و پرهامو مرتب و کوتاه کنه. مامانم چندبار گفت: خال خالی، بیا پنجه هاتو تمیز کنم، اما من که داشتم پروانه ها را تماشا می کردم، گفتم بعداً و بعد هم یادم رفت!
کلاغ کوچولو گفت: لابد برای همینه که دُمتم تمیز نکردی؟ خال خالی با تعجب پرسید؟دُممو تو از کجا دیدی؟! کلاغ کوچولو خندید و جواب داد: آخه از اون روز که افتادی تو گِلا، هنوز دُمت گِلیه! خال خالی که خیلی ناراحت بود آغاز کرد با نوکش تنش را خاراندن و گفت: یادم رفت! کلاغ کوچولو گفت: لابد حمومم نکردی! خال خالی گفت: اونم یادم رفت!
تمیزی چه خوبه! من از این به بعد همش تمیز می مونم!
درهمین موقع خانم کلاغه که مربی مهدکودک کلاغ ها بود پر زد و آمد کنار آن ها نشست. نگاهی به خال خالی کرد و پرسید: خب جوجه های من چرا این جا نشستین، مگه نمی خواین بشینین روی درخت مهدکودک تا درسمون رو آغاز کنیم؟ کلاغ کوچولو گفت: آخه…آخه… بعد سرش را پایین انداخت. خانم کلاغه که متوجه موضوع شده بود، گفت: می خواستم در خصوص بهداشت براتون صحبت کنم… تو خال خالی می دونی ما کلاغ ها چه جوری باید تمیز باشیم؟
خال خالی جواب داد:بله خانم کلاغه، باید حموم کنیم، ناخن پنجه هامونو بگیریم، همواره بعد از خوردن غذا منقارمون رو تمیز کنیم، عین آدما که مسواک می زنن، پرهامونو مرتب و کوتاه کنیم.
کلاغ کوچولو دنباله حرف خال خالی رو گرفت و گفت:مثله آدما که موهاشونو کوتاه می کنن و شونه می زنن.
خانم کلاغه گفت:آفرین آفرین… خوشحالم که همه چی رو بلدی… پس من می رم به کلاغای دیگه یاد بدم.
همین که خانم کلاغه خواست پرواز کند و برود، کلاغ کوچولو گفت:صبر کنین خانم کلاغه. منم میام،…خال خالی هم گفت:منم میام… اما … خانم کلاغه پرسید: اما چی؟ خال خالی خندید و جواب داد: بعد از اینکه همه اون چیزایی که گفتم، خودم انجام دادم!…
خانم کلاغه خندید و با بالش سرخال خالی رو نوازش کرد و گفت:پس زود باش که همه جوجه کلاغ ها منتظرن!
خال خالی به سرعت پری زد و رفت تا خودشو تمیز بکنه، صدای قارقارش به گوش می رسید که می گفت: تمیزی چه خوبه! من از این به بعد همش تمیز می مونم!
2. قصه شبانه بچه هاه سنگ کوچولو
قصه شب برای بچه ها
یک سنگ کوچولو وسط کوچه ای افتاده بود. هرکسی از کوچه رد میشد، لگدی به سنگ میزد و پرتش میکرد یک گوشه دیگر. سنگ کوچولو خیلی غمگین بود. تمام بدنش درد میکرد. هرروز از گوشه ای به گوشه ای می افتاد و تکه هایی از بدنش کنده میشد. سنگ کوچولو اصلا حوصله نداشت. دلش می خواست از سر راه مردم کنار برود و در گوشه ای مخفی گردد تا کسی او را نبیند و به او لگد نزند.
یک روز مردی با یک وانت پر از هندوانه از راه رسید. وانت را کنار کوچه گذاشت و توی بلندگوی دستیش داد زد: هندونه قرمز و شیرین دارم. هندونه به شرط کارد. ببین و ببر. مردم هم آمدند و هندوانه ها راخریدند و بردند. مرد تمام هندوانه ها را فروخت. فقط یک هندوانه کوچک برای خود باقی ماند. مرد نگاهی به روی زمین و زیر پایش انداخت. چشمش به سنگ کوچولو افتاد. آنرا برداشت و طوری کنار هندوانه گذاشت که موقع حرکت، هندوانه حرکت نکند و قل نخورد. بعد هم با ماشین بسوی رودخانه ای بیرون شهر رفت. کنار رودخانه ایستاد، سنگ کوچولو را برداشت و درون آب رودخانه انداخت. بعد هم هندوانه را پاره کرد و کنار رودخانه نشست و آنرا خورد و سوار وانت شد و حرکت کرد و رفت. سنگ کوچولوی قصه ما توی رودخانه بود و از اینکه دیگر توی آن کوچه پرسروصدا نیست و کسی لگدش نمی زند، شاد بود و خدا را شکر میکرد .
روزها گذشت. فصل تابستان رفت و پائیز و بعد هم زمستان آمدند و رفتند. سنگ کوچولو همان جا کف رودخانه افتاده بود. گاهی جریان آب وی را اندکی جا به جا میکرد و این جابجایی تن کوچک وی را به حرکت وامی داشت. او روی سنگ های دیگر می غلتید و ناهمواری های روی بدنش از بین میرفتند . وی آرام آرام به یک سنگ صاف و صیقلی تبدیل شد.
یک روز تعدادی پسر بچه همراه معلمشان به کنار رودخانه آمدند تا سنگها را ببینند. آن ها می خواستند بدانند به چه دلیل سنگ های کف رودخانه صاف هستند. یکی از آن ها سنگ کوچولوی قصه ما را مشاهده کرد. آنرا برداشت و به منزل برد. آنرا رنگ زد و برایش صورت و زلف و لباس کشید. سنگ کوچولو به صورت یک آدمک بامزه در آمد. پسرک سنگ را که اکنون شکل جدیدی پیدا نموده بود به مادرش نشان داد. مامان از آن خوشش آمد. یک تکه روبان قرمز به سنگ کوچولو بست و آنرا به دیوار اتاق خواب پسرک آویزان کرد. اکنون سنگ کوچولوی داستان ما روی دیوار اتاق پسرک آویزان است و دیگر نگران لگد خوردن و پرتاب شدن به بین کوچه نیست. پسری هم که او را به صورت عروسک درآورده، هرروز نگاهش میکند و او را خیلی دوست دارد.
3. قصه شیرین شبانه پولک طلا و قورقوری
قصه شب برای بچه ها
پولک طلا کمی فکر کرد و با خوش حالی به قورقوری گفت: من این رو نمی دونستم. متشکرم که به من گفتی. من، امروز، از تو یه چیز جدید یاد گرفتم.
یکی بود یکی نبود. در یک برکه پر از آب، یه ماهی کوچولو بود به اسم پولک طلا که همراه خانواده اش زندگی می کرد. او، دوستان زیادی داشت و هر روز در برکه، با آن ها بازی می کرد.
یک روزکه پولک طلا، برای بازی راهی شد، صدای دوستش، قورقوری را از بیرون آب شنید و با تعجب رفت روی آب. او، تا به حال، قورقوری را بیرون آب ندیده بود. با تعجب از او پرسید: اون جا چه کار می کنی؟ مواظب باش بیرون آب خفه نشی!
قورقوری با لبخند گفت: نگران من نباش. من بیرون آب هم می تونم نفس بکشم.
پولک طلا با تعجب گفت: مگه می شه؟ پس حتما دیگه نمی تونی بیای توی برکه. پولک طلا ناراحت شد و با غصه ادامه داد: اگه دیگه نتونی بیای، من دلم برات تنگ می شه. آخه دیگه نمی تونیم با هم بازی کنیم.
قورقوری گفت: نه، این طوری نیست. من باز هم می تونم بیام توی برکه و بازی کنیم. امروز می خواستم کمی آفتاب بخورم و دوستای خارج از برکه رو هم ببینم. این جا هم می تونم نفس بکشم، چون ما قورباغه ها، می تونیم هم در آب نفس بکشیم، هم بیرون آب؛ یعنی دو جا زندگی می کنیم.
پولک طلا کمی فکر کرد و با خوش حالی به قورقوری گفت: من این رو نمی دونستم. متشکرم که به من گفتی. من، امروز، از تو یه چیز جدید یاد گرفتم.
پولک طلا و قورقوری آغاز کردند به خندیدن.
4. قصه شب بچه هاه تمساح حریص
قصه شب برای بچه ها
در نزدیکی دهکده ای، یک برکه ای وجود داشت که در آن یک تمساح حریص زندگی می کرد، روزی یک پسر کوچک را در نزدیکی برکه دید که مقداری گوشت در دستانش داشت. تمساح تصمیم گرفت هم پسرک را بخورد و هم گوشتی که در دستانش بود.
بنابراین با لحنی آرام و فریبنده به پسر کوچولو گفت: اوه پسر کوچولو! گوشت را به من می دهید من بسیار گرسنه هستم.
پسر کوچولو گفت: اوه نه شما مرا خواهید خورد.
تمساح گفت: قول می دهم، شما را نخورم.
پسر کوچولو نزدیک تمساح رفت تا گوشت را به او بدهد اما تمساح با زیرکی بازوی پسرک را در دهانش گرفت.
یک خرگوش که در آن نزدیکی بود ماجرا را دید و خواست به پسر یاری کند، بنابراین به نزدیکی آنها رفت و تمساح وقتی خرگوش را دید پیش خود فکر کرد که بهتر است اول خرگوش را بخورد و بعد سراغ پسر بچه برود بنابراین بازوی پسر بچه را رها کرد و پس از آن، پسر بچه و خرگوش به سرعت فرار کردند و تمساح حیله گر به خواسته اش نرسید.
سخن آخر
قصه گویی باعث می گردد کودک شما با زبان آشناتر گردد و همچنین در یک فرایند منظم، کلمات و جملات بیشتری یاد بگیرد. این کار باعث می گردد کودک شما در تلفظ و بیان کلمات نیز ماهرتر گردد. همچنین در کل قصه گویی برای بچه ها باعث پرورش خلاقیت کودک خواهد شد. نظر شما چیست؟ در پایین همین صفحه با ما در ارتباط باشید.
شما همچنین می توانید 5 قصه شیرین بچه هاه کوتاه، دلنشین و زیبای دیگر را در خبرنگاران بخوانید.
منبع: مجله انگیزه